MegaHertZ

بسم الله الرحمن الرحیم، یا حسین

بسم الله الرحمن الرحیم، یا حسین

در این یک هفته ای که از این ماه گذشته، یک سری چیز ها به چشم آمد که قصد بیان آن ها رو دارم:

1-اول از همه چیزی بود که امشب دیدم، جلوی ایستگاه صلواتی یه مسجدی رفته بودم تا یه چیزی بر بدن بزنم، چند تا بچه هم بودن که داشتن با کتری های داغ چایی میریختن، یکی از اون بچه ها به اون یکی که در حال خنده بود گفت" محرمه هااااا"

2- در مسجد و به هنگام بیان احکام و همچنین سخنرانی، آن شخصی که در حال صحبت کردن بود، باعث خنده مردم میشد سپس از همه عذرخواهی می کرد.

3- یه نکته ای که در مورد هیئت میدون خودمون به ذهنم میرسه اینه که اسم ش رو به جای "هیئت متوسلین به حضرت علی اصغر" بذاریم " رستوران علی اصغر" . علت آنکه موقع زنجیر زدن و عزاداری جمعیت چشم گیر نیست ولی موقع شام یهو سبز میشن. البته غذاش رو که من نمیدم ولی بازم ....

4- یه سری از اساتید دانشگاه هم بودن که توی باغ نبودن و همچنان توی این هفته اعمال فشار می کردن اگرچه وظیفه فعلی ما درس خواندن است ولی بازم ...

5- یه پسری رو دیدم که اومده بود هیئت، توی کل مراسم داشت با گوشیش بازی می کرد.

6- یه چیزی که توی این چند وقت خیلی باحال بود، این بچه هایی بود که توی هیئت ها پیدا میشدن.به شدت با نمک بودن. به تقلید از بقیه می پرداختن که نتیجه ش ته خنده بود.

7- شکرخدا هر سال هیئت های شرق تهران بیشتر میشن و آدم موقعی که از خیابون رد میشه قشنگ متوجه میشه که اوضاع از چه قراره، برعکس محله های سمت دانشگاه که کلا مثل سیب زمینی میمونن. البته این هیئت های سطح شهر یه بدی دارن و اونم اینه که صرفا یه طبلی ست و یه سری افراد که زنجیر میزنن، و الا چیزی به اطلاعات آدم اضافه نمی کنن

به قول یکی از دوستان، تنوع ماه های اسلامی خیلی جالبه، یه ماه روزه ، یه ماه عزا، یه ماه شادی...

چندی پیش از کانال یک تلویزیون برنامه ای پخش شد که در آن یک خانم به یکی از معادن زغال سنگ کشور در اعماق سیصد متری زمین سری زده بود تا گزارش تهیه کند. در ابتدا شرایط کاری در معدن به نمایش گذاشته شد که جالبیش برای بنده این بود که فکر میکردم با توجه به این همه پیشرفت در تکنولوژِی، حفر تونل در معدن و استخراج سنگ های آن توسط دستگاه های اتوماتیک غول پیکر انجام خواهد گرفت در حالی که هنوز هم کارگران با کلنگ برقی و گاهی هم دستی مشغول به کار بودند. ناگفته پیداست که کار خیلی سختی دارند. کم لطفی مسئولین در خصوص این عزیزان نیز که به کنار. داشتم با خودم فکر میکردم که قصد مجری برنامه نشان دادن شرح حال کارگران معدن است تا بلکه کمی بیشتر به آنها رسیدگی کنند که در کمال ناباوری دیدم سوالات زیر از آنها پرسیده می شود:

" کار در معدن سخت نیست؟" و  " با وجود این شرایط کاری، در ماه رمضون روزه میگیرید یا نه؟" 

انتظار دارید که آن بنده خدا چه جوابی دهد؟ معلوم است دیگر، " سعی میکنیم که روزه بگیریم". نوع نگاه این برنامه واقعا مضحک بود و صرفا وقت بیننده را تلف می کرد. آخه اون سوال بود که پرسیدی زنیکه؟ در واقع این نگاه نشأت گرفته از همان نگرش مسخره ایست که در جامعه اسلامی ما پدید آمده است. متاسفانه یک سری از افراد نمازخوان و روزه بگیر، آن چنان به این امور افتخار می کنند و در عین حال، افرادی را که این اعمال را انجام نمیدهد، تحقیر می کنند که گویی شاخ غول را شکسته اند و انگار نه انگار که صرفا وظیفه خود را انجام داده اند. بذارید یک مثال دیگر بزنم بلکه روشن تر شود.

به لطف یکی از دوستان در مدرسه ای مشغول به کار شدم. یه روز که اضافه ایستاده بودیم وقت نماز فرا رسید. بنده نیز برای اینکه شاید در بچه ها تاثیری داشته باشم، ریا کردم و گفتم " بچه ها من دارم میرم نماز بخونم، تا برمیگردم هویه رو توی چشم هم نکنید" که همان موقع یکی از بچه ها گفت که "آقا منم میام." با هم تا وضوخانه همراه شدیم و من کمی زودتر وضو کرفتم و رفتم تا نماز بخونم. سریعتر از اون دانش آموز کارم تمام شد و به کلاس برگشتم. وقتی اون طرف هم برگشت از من پرسید که " آقا منو دیدید توی نمازخونه داشتم نماز میخوندم؟" منم به دروغ بش گفتم که "نه، ندیدم، کجا بودی؟" خلاصه از اون اصرار و از ما انکار. هدف از گفتن خاطره بالا این بود که نشان دهم، مردم سرزمین ما به ازای نماز و روزه، به دنبال پاداش از دست همجنس خودشان میگردند و نه خدایشان. چرا اون دانش آموز اونقدر اصرار داشت که من او را در حین نماز دیده باشم؟ منی که نه نمره ای دستم بود و نه چیز دیگر.

همین نگاه ساده انگارانه و سطحی با نماز و روزه سبب شده که در حوزه دین حرف حسابی که انسان با آن قانع می شود، زده نشود و به جای آن بیایم بگیم که" نماز بخوانید و روزه بگیرید تا سوسک نشید، در کارتان گشایش حاصل شود تا بتوانید بنز بخرید و کلی حرفای مادی دیگر. ( توی این پرانتزی که هستیم بگم که این نوع حرفای صدتا یه غاز و مادی گرایانه عموما در برخورد با افرادی که در مسایل دینی ضعیف هستند، استفاده می شود. یعنی ما از همون روز اول طرف را به گونه ای با این مسایل آشنا میکنیم که اون شخص در ذهن خود اینگونه استدلال کند که آره، اگه نماز بخونم کلی وضع مادی زندگی م بهتر میشه پس بهتره که به حرف اون آخونده یا اون ریشو گوش کنم. بعدشم بیاد افتخار کنه که من ساده ترین امور دینی رو دارم انجام میدم و کارم درسته. درحالیکه اگر به جای گول زدن افراد، از همون اول از راه منطق و عقل با آن ها صحبت میکردیم، باز هم حرف ما رو میپذیرفتند( بلا نسبت خر که نیستن)  و اوضاع مملکت به اینجا نمیکشد. این وضع اسفناک حجاب، این وضع معاملات و خرید و فروش) .

 افراد نماز میخوانند و روزه میگیرند تا جایزه بگیرند، اونایی هم که به این جایزه ها احتیاج ندارن یا این جایزه ها رو نمیخوان، تارک این امور میشوند. نتیجه همینی می شود که میبینیم، بذارید از آنچه که خودم دیدم بگم: " به جز انصار و حزب الله دانشگاه و اعضای خانواده، کسی دیگری را در این ماه ندیده ام که روزه بگیرد. البته یه سری از کفار ( به زعم دینداران) دانشگاه هم هستن که هم یواشکی روزه میگیرن و هم نمازشون رو آخر وقت میخونن و مثل سایر دوستان متدین، روزه خود را هم جار نمی زنند. افطاری هایی هم که در این ماه دعوت میشویم، غالبا افراد صاحب خانه روزه نیستن و گویی به صرف شام دعوت شده ایم." در یک کلام گویی نماز و روزه دیگر شکل فریضه ندارند و به آداب و رسوم در کشور ما بدل شده اند که یه سری به این آداب مقید هستن و یه سری دیگر نه، واسه خودش شده عید نوروز. علت اینکه میگم رسم و رسوم شده را واضح تر توضیح میدهم، چرا افراد که روزه گیر نیستند، همدیگر را برای افطاری دعوت میکنن؟ و درست بعد از اذان شروع به لمبوندن میکنن؟ خب یهویی شام میرفتن خونه همدیگه.

باز هم برای تاکید بر گفتن حرف حساب، یه خاطره دیگه میگم: " موقعی که در مقطع پیش دانشگاهی بودیم، در درس دین و زندگی مان، فصلی بود تحت عنوان "توبه" اگر اشتباه نکنم. معلم ما نیز با لهجه غلیط ترکی خودش، واقعا از باب فکر و منطق وارد می شد و خلاصه کلی باهاش حال می کردیم. پس از دو سه هفته که تدریس اون فصل تمام شده بود، بنده به گونه ای خود را در محضر خدا میدانستم که نگو. یه پا آدم حسابی شده بودیم و اون حس تا پایان دوره پیش دانشگاهی همراه من بود و تقریبا مرتکب گناهی نمی شدم." اون حس را هم مدیون استدلال های عقلی و نقلی معلم خود هستم که نیومد واسه ما حساب دو دوتای مادی کنه و اینکه ما رو از گناه بترسونه. در واقع بچه ها رو به جای آشنا کردن با راه "خوف"، با راه "رجاء" آشنا میکرد.

 خلاصه چند وقتی بود داشتم درباره چیزایی که میدیدم و میشنیدم، فکر میکردم، چرا یه سریا با خدا قهرن؟ چرا یه سریا روزه میگیرن، نماز نمیخونن؟ چرا یه سری با وجود معتقد بودن، خود را در گناهان مختلف غرق می کنند؟ چرا یه سریا خودشون به احکام عمل نمیکنن ولی عمل کننده گان به احکام رو دوست دارن؟ مثلا حرمت روزه داران رو حفظ میکنن. خدا توفیق بده که در این ماه آدم شیم انشاالله.

سال پیش بود که به لطف دوستان و آقای جان نثاری فرصتی فراهم آمد تا به یکی از آسایشگاه های جانبازان سری بزنیم. در راه از صحبت های دوستان بر می آمد که همه منتظرند تا بعد از دیدار همگی متحول شده باشیم و خلاصه ازین حرفا....

پس از ورود در حیاط آسایشگاه یکی از جانبازان و رفیق ش رو دیدیم که هر دو پاهایشان را از دست داده بودند، ماه رمضان بود. شروع به صحبت با آنها کردیم که الان چی کار میکنید؟ زن دارید یا نه؟ از جبهه برامون بگین. پاسخ ها را می دانستیم البته. معمولا جانباز ها چند دسته اند: کسایی که خانواده ای ندارند و تنهان، کسایی که خانواده شان آن ها را در آسایشگاه گذاشته اند و گاهی سری به او میزنن، کسایی که خانواده دارن و گاهی برای امور پزشکی به آسایشگاه مراجعه می کنن.

پس از حیاط وارد ساختمان اصلی شدیم، ابتدا به یکی از اتاق های دو نفره رفتیم که فقط یکی از جانبازان اونجا بود. جانبازی لاغر اندام و با صدایی ظریف که فقط دست هایش کار می کرد و پا نداشت. آقای جان نثاری سوالی ازشون پرسیدم که جوابش مرا آتش زد: خب حاجی تعریف کن، چی کارا  می کنی؟  چه خبرا؟ جواب شنید که:"ما که خبر خاصی نداریم، خبر ها پیش شماست که توی جامعه هستین"(جوابی که چند ساعت بعد از چند نفر دیگر نیز شنیدیم). به واژه توی جامعه دقت کردین؟ اون شخص هر روز خدا روی تخت خود دراز کشیده و روزنامه میخواند و تلویزیون( 21 اینچ) می بیند در یک اتاق کوچک. خانواده ای هم ندارد و کلا سالی دو سه بار او را به شهرش می برن( توجه کنین، سالی دو سه بار) یه گوشی مناسب هم برای بلوتوث بازی دارد. دستشویی هم خودش نمی تواند برود و پرستار دارد. خب حالا ما خودمان رو جای او میذاریم. یه روز اینکارو کنیم، دو روز اینکارو کنیم ، سه روز... آخه خدایا مگه میشه بیست سال هر روز این کارو کرد؟ بیشتر از آن نتوانستم به چهره ش نگاه کنم و نگاهم را به آن طرف اتاق که تخت دیگری بود انداختم( یک اتاق دو نفره بود). مثل اینکه هر گوشه اون اتاق می خواست حال ما را بگیرد، آن تخت خالی خیلی حرف ها برای گفتن داشت. با گوشی خود از آن سمت اتاق عکس زیر را گرفتم:

آسایشگاه جانبازان

بیست سال روی تخت باشی و فقط به دختر کوچولویت که زل زده توی چشات نگاه کنی و دل ت رو خوش کنی که آره. زندگی ینی این. یه مدت توی جامعه بودم و فعالیت می کردم و زن و بچه داشتم، از الان به بعد اینجام. همه چیز خوبه. من مشکلی ندارم. لااقل عکس دخترم که هست...

از آن اتاق خارج شدیم رفتیم اتاق دیگری که یک نفر بیشتر در آن نبود، جانباز آن اتاق مثل اینکه وضعش خوب بود و بهش اتاق اختصاصی داده بودند، میگفت که خبرنگار هم هستم.  تلویزیون بزرگی داشت و نور اتاق ش هم برعکس قبلی خود بود. از مخالفین دولت بود. انگار پول داشتن توی آسایشگاه جانبازان هم تاثیر داره....

بعدش رفتیم به یک سالن بزرگ که حدود هفت هشت تا تخت داشت  و کلا یدونه تلویزیون برای همه ( امان از یکسان نبودن شرایط برای همه) آنجا نیز جانباز قطع نخاعی را دیدیم که برای مدتی از کرج اومده بود تا به مشکلات جسمی اش رسیدگی شود و همه ش گله میکرد که چرا اینقدر دیر اومدین سراغ من، مثل اینکه خیلی حرفا واسه زدن داشت...

اذان شد و دیدار ما نیز تمام شد. ما هم سوار بر مینی بوس به سمت دانشگاه. خب اونا موندن توی اتاقشون و ما رفتیم پی زندگی مون و تفریحاتمون. چقدر جالب. در اوج جوانی خودت را برای کشور فدا میکنی و تا آخر عمر نیز مشکلات رو تحمل میکنی. چه روح بزرگی میخواد.

در هر فعالیت و کاری که میکنیم، عکس بالا در ذهنمان باشد که کسایی به عکس دختر خود بسنده کرده اند تا ما در امنیت باشیم و درس بخوانیم. والله قسم اگر درس مان را با هدفی غیر از اعتلا و پیشرفت کشور بخوانیم و در آن سمت حرکت نکنیم، اون دنیا نمیتونیم جواب این جانبازا رو بدیم.


چند روز پیش، رفته بودیم غذایی بر بدن بزنیم که یکی از بچه های دانشگاه رو هم آنجا دیدیم.
موقع خوردن غذا نیز طبق عادت، شروع کردم به تعریف کردن از چیزهای حال بهم زن. قضیه ازین قرار بود که توی کتاب نورالدین پسر ایران از زخمی شدن های نورالدین چیزهایی در ذهن داشتم. مثلا یه بار در عملیات بدر آتش عقبه یکی از سلاح ها ایشون رو درحالی که یه موشک در بغل گرفته بود، به هوا پرتاپ میکنه و بدنش رو به شکل بدی می سوزاند. تقریبا تمام بدن به غیر از سر میسوزد، دو ماه در بیمارستان به امید بهبودی می ماند اما بازهم پوست جدید شروع به رشد کردن نمی کرد. چون در محلی پر از شن نیز زخمی شده بود، زیر پوست ش پر از شن شده بود و روزانه مادرش با یک سوزن قستی از شن ها را در می آورد. تا اینکه یکی از پرستارای مسیحی آنجا( این پرستار تا چند خط بعد یادتون باشه) ایده میزنه و میبرتش همون و با کیسه بدنش رو می سابه به طوری که تمام پوست بدنش کنده میشود و در آب شناور. با این کار رفته رفته بهبود پیدا میکند و پوست جدید در می آورد.
موضوع پرستار که میخواستم بگم این بود که شما پرستار مسیحی رو مقایسه کنید با پرستاری که در زیر شرح ش رو براتون میگم:

نورالدین در عملیات والفجر هشت نیز بر اثر بمباران هواپیما در حالی که پیش برادرش بود، به شدت مجروح میشود (برادرش در همان لحظه شهید میشود) مجروحیت ش به گونه ای بود که بینی اش بر اثر ترکش از بین رفته بود و یکی از چشم هایش نیز آسیب دیده بود. شکم ش را هم ترکش ها پاره کرده بودند. بنده خدا را به بیمارستان میبرد و تحت درمان قرار میدهند. بعد از عمل یک پرستار مسلمان ایرانی و بی توجه به رزمنده ها که برای عوض کردن ملافه ها می آید به زور  و اجبار حرف نورالدین را از تخت پایین میاورد تا ملافه ها را عوض کند. در همین حین است که شکم نورالدین جلوی چشم های خودش منفجر میشود و او اعضا و جوارح خود را به چشم می بیند. مقایسه ش کنید با پرستار مسیحی....

این شخص مدتی بود که بدنش بخیه را قبول نمی کرد ( تا اون موقع حدود بیست عمل انجام داده بود) و بارها شده بود در حین عمل از حالت بیهوشی در بیاید و تا آخر عمل بیدار باشد. این ها رو که من سر ناهار تعریف کردم، دوستم هم برای جبران شروع به تعریف کرد تا بلکه لطف منو جبران کنه. شروع به تعریف از یه فیلم خارجی کرد که مثلا طرف دستای یه مرده رو میبره و میپزه و میده خودش میخوره!!! و یا از این جور چرت و پرت ها.... . این حرف ها در من اصلا تاثیر نداشت چرا که به خودم میگفتم: " اینا که واقعی نیست"

حرف این است: در این روزگار که دیدن فیلم های آدم خواری لذت بخش و مفرح شده است( برای خودم هم) چرا ما رزمنده هایی که در واقعیت مجروحیت های وحشتناکی پیدا کردند رو در یاد نداریم؟ یه بار شده بریم دیدنشون؟ هر چه باشد رزمنده به خاطر حرف امام و رضای پروردگارشون جنگیدن و رفتند و الان داره سود ش به من نوعی میرسه، ما برای جبران این لطف چه کاری کردیم؟ چرا بیست سال انواع کتاب های درسی را خواندم اما یک بار هم متوجه این موضوع نشده بودم؟ در عصر حاضر چگونه می توان راه آن ها را ادامه داد؟


در مورد کربلای چهار مطالبی در کتاب نورالدین پسر ایران خوانده ام. در آن زمان به این صورت بوده است که حدود یکی دو ماه قبل از هر عملیات متناسب با نوع عملیات شروع به آموزش به نیروها میکردند و بعد از عملیات ها نیز حدود یک هفته مرخصی میدادند. چیزی که بنده تا به حال از طریق تلویزیون خودمان متوجه آن نشده بودم. اتفاقا مدتی بود به این فکر میکردم که اگر توی جبهه های ما سواد جنگیدن بود، وضعمون اونطور نمی شد در حالیکه در مورد همین کربلای چهار با آنکه داشتند به دیماه نزدیک میشود و هوا سرد بود ،تمرین کوهنوردی(پایه ثابت) و تمرین های سنگین شنا می کردند به طوری که روز های نزدیک عملیات هر فرد، شناگر ماهری شده بود و میتوانست در آن آب سرد تا دو کیلومتر بدون صدا شنا کند.  در آن هوای سرد نیز می بایستی هر روز صبح لباس غواصی خود را که تقریبا از سرمای هوا یخ زده بود میپوشیدند، که به قول خودشان هر وقت اینکارو میکردند قلبشون میومد توی دهنشون. در روزهای منتهی به عملیات نیز با آنکه نیروهای اطلاعاتی میدانستند دشمن متوجه شده و شروع به تقویت خود کرده است، باز هم عملیات انجام شد.(واقعا چرا؟) رزمنده ها باید در آبی شنا میکردند که از دو طرف تحت دید دشمن بود. یه سلاحی که عراقی ها استفاده کرده بودند اینطوری بوده که به صورت یک گاز در سطح آب قرار میگرفته، بعدش  شروع میکرده به سوختن و هر چی در سطج آب بوده رو کباب میکرده و خلاصه اینکه... . متاسفانه در کربلای چهار شکست بدی خوردیم و تلفات زیادی داشتیم که به خواست خدا مقدمه ای بر پیروزی ظفرمندانه کربلای پنچ بود.

در مورد شهدای غواص کربلای چهار به شعر زیبایی برخوردم که میخواهم آن را باز نشر دهم... 

نِنه‌ش میگفت بُواش قنداقه شو دید

رو بازوش دس کشید مثل همیشه 

می‌گفت دِستاش مثه بال نِهنگه

گِمونم ایی پسر غِواص میشه


نِنه‌ش میگفت: همه‌ش نزدیک شط بود

می‌ترسیدُم که دور شه از کنارُم 

به مو‌ میگف : نِنِه میخام بزرگ شُم

بِرُم سی لیلا «مرواری» بیارُم


نِنه‌ش میگفت نمیخواستُم بره شط

میدیدُم هی تو قلبُم التهابه

یه روز اومد به مو گفت: بل بِرُم شط

نفس ،مو بیشتِر از جاسم تو آبه


زِد و نامردای بعثی رسیدن

مثه خرچنگ افتادن تو کارون

کِهورا سوختن ،نخلا شکستن

تموم شهر شد غرقابه ی خون


نِنه‌ش میگفت روزی که داشت میرفت

پسین بود؟ صبح بود؟ یادُم نمیاد

مو ‌گفتم :بِچِه‌ای...لبخند زد گفت:

دفاع از شط شناسنامه نمیخواد


رفیقاش میگن : از وقتی که اومد

تو چشماش یه غرور خاص بوده

به فرمانده‌ش میگفته : بِل بِرُم شط

ماها هف پشتمون غِواص بوده


نِنه‌ش میگف جِوونِ برگِ سِدرُم 

مثه مرغابیای خسته برگشت

شبی که کربلای چار لو رفت

یه گردان زد به خط یه دسته برگشت


نِنه‌ش میگفت‌: چشام به در سیا شد

دوای زخم نمک سودُم نِیومد

مسلمونا دلُم میسوزه از داغ 

جِوونُم دلبَرُم رودُم نِیومد


عشیره میگن از وقتی که گم شد 

یه خنده رو لب باباش نیومد

تا از موجا جنازه پس بگیره 

شبای ساحلو دمّام میزد


یه گردان اومده با دست بسته 

دوباره شهر غرق یاس میشه 

ننه‌ش بندا رو ‌وا میکرد باباش گفت: 

مو‌ گفتم ایی پسر غِواص میشه... 


#حامد_عسکری

امسال برای اولین بار با هدف خرید کتاب غیر درسی به نمایشگاه رفتیم...

وقتی اونجا رسیدیم با یکی از بچه های اهل مطالعه تماس گرفتم و گفتم: "کتاب پیشنهادی در حد من چی سراغ داری؟؟؟" کتاب خاک های نرم کوشک رو معرفی کرد که درباره یکی از شهیدان دوران دفاع مقدس است که زندگی جالب و ماورایی داشته است. حقیقتا به عنوان اولین کتاب دفاع مقدس، کتاب بسیار عالی بود ولکن بیشتر از شخصیت شهید برونسی صحبت کرده بود تا فضای اون دوران. بعد از خوندن اون کتاب، دوباره باش تماس گرفتم و گفتم "حاجی اونو خوندم، دیگه چه کتابی سراغ داری" این دفعه کتاب قطور نورالدین پسر ایران رو معرفی کرد. این کتاب برعکس قبلی فضای جنگ رو خوب تعریف کرده و از اونجایی که شخصیت داستان هفت هشت تا جون داشته، در خیلی از عملیات ها شرکت داشته است و از این طریق، بنده رو با جزئیات خیلی از عملیات هایی که شنیده بودم، آشنا کرد. در این کتاب بود که فهمیدم آنقدر ها هم جبهه های جنگ، پر از ملائک نبوده است و افراد بسیار معمولی توانسته بودن خودشون رو به مدارج عالیه برسونن و با آگاهی از زمان شهادتشون، به دیدار پروردگارشون برن. البته هنوز صد صفحه ش مونده. 

انشاالله در طی خواندن صد صفحه باقی مونده در قید حیات باشم و بتونم کتاب بعدی را با عنوان "سلام بر ابراهیم" شروع کنم.